آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

13 ماهگی

    سلام سلام  آقا پسر خوب الان خوابیده و مامانی یکم تونست بیاد بشینه و نگاهی به وبلاگ بندازه... 13 ماهگیت دیروز تموم شد و شازدم این ماه با عدد نحسش رو پشت سر گذاشت.... رفتی تو 14 ماهگی و دیگه آقا شدی واسه خودت... اینروزا آوازه خوان شدی و صداهای مختلفه آشه ایشه دد ماما بابا ننننه نه بوووو و از این دست اصواته نامفهوم رو از خودت در وکنی!!! منم گاهی همراهیت میکنم و تو وقتی میبینی من از توام دیوونه ترم شوکه میشی و به من گوش میدی و بعدم از ذوقه اینکه وااااای مامانم چقدر خوش صداست میای سرتو میچسبونی به من که بغلت کنم ولی خوب من آدم الکی هرتکی ای نیستم....کاااااار دارم میفهمی؟ باید برم به غذام برسم بغل...
28 دی 1393

12 ماهگی

  پسرم بخاطر مشکلات آپ رغبت نمیکنم پست بفرستم....عکسای تولدت نمیاد یه جشن گرفتیم که تمام عزیزامون کنارمون بودند....به فاصله یک هفته تولد پارمیسم رفتیم و اونجا هم حسابی بهمون خوش گذشت فعلا کرکره تولدا پایین کشیده شده تا ببینم نوبت مهسا که بشه بازم بخور بخور داریم یا نه.... توی جشن تولدت متاسفانه سر شام خبر مرگ مادره زنداییه خودم رو بهمون دادند اینکه جلو مهمونا و زنداییه حاملم خودمونو کنترل کنیم و گریه نکنیم خیلی سخت بود، با یه بهونه واهی که زندایی متوجه قضایا نشه شبونه راهیه اصفهان شدیم و فرداش تشییع جنازه بود...روزای خیلی سختی بود و بدتر از همه ی این قضایا اینکه امروز زنداییم بچشو سقط کرد...متاسفانه فرشته ی تو دلش طاقت این مصیبتهای...
21 دی 1393

اولین آتلیه ی شازده

سلااااام                                                                با کماله تعجب همانطور که مستحضرید عکسارو بدونه مشکل آپ کردم! سایز 21 در 14 با رزولیشنه 72 راهه طلائیشه....البته شایدم امروز نینی وبلاگ سر حاله که دست رد بی سینم نزده... آرمانو وقتی یازده ماه و یک هفتش بود اتلیه بردیم... خیلی روز سختی بود و آرمان اصلا همکاری نکرد از بس که بد اخلاق بود و وسایله صحنه رو پرت میکرد!!                      ...
16 دی 1393

ماه یازدهم

سلام این پست جامونده ماه یازدهمه همین چند تادونه رو تونستم آپ کنم تو ماهه یازدهم آرمان بدونه کمک نشست و این عکس اولین حرکتشه           این پسر دوستم مژگانه...اسمش صدراست و من بعد دوسال رفته بودم دیدنه دوستم....     این محرم رو با پسرم گذروندم و رفتیم بیرون و آقا آرمان کلی کیف کرد     براش شیر نذر کرده بودم و خودشم نوش جون کرد       اینجا هم پسرم مریض بود ولی همچنان خوش اخلاق....سرفه های خشک داشت و از گلوش صدا بیرون نمیومد....روزای بدی بود.     ...
15 دی 1393
1